خاطرات مهدکودک

گل پسرا

روز اول مهدکودک مهدی برخلاف همیشه چسبیده بود بهم . و مهیار برخلاف همیشه مث یه بچه ی ساکت و بی سر و صدا نشسته بود یه گوشه . و من برخلاف همیشه دلم نمی اومد تنهاشون بذارم و برم .

یه روز که سرویس نداشتن و خودم رفتم دنبالشون ...

خانوم ناظم : خانوم فلانی ، تورو خدا به بچه ها بسپرین . معلمشونو می زنن .

من :

دیگه به این حرفا عادت کردم .

یه روز خونه نبودم . مامانم نی نی آ رو راهی مهد کرد . فرداش کیفشونو باز کردم خوراکی هاشونو بذارم تووش . دیدم به چیزی ته کیف ِ . دست کردم درش آوردم .

با دیدن لباس زیرم توو کیف بچه ها این شکلی شدم .

حالا توو مهد قیافه مربی این شکلی شده بوده

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

zahra
ساعت15:25---26 تير 1391


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |
 دانلود آهنگ - قیمت خودرو - قالب وبلاگ