گل پسرا
روز اول مهدکودک مهدی برخلاف همیشه چسبیده بود بهم . و مهیار برخلاف همیشه مث یه بچه ی ساکت و بی سر و صدا نشسته بود یه گوشه . و من برخلاف همیشه دلم نمی اومد تنهاشون بذارم و برم .
یه روز که سرویس نداشتن و خودم رفتم دنبالشون ... خانوم ناظم : خانوم فلانی ، تورو خدا به بچه ها بسپرین . معلمشونو می زنن . من : دیگه به این حرفا عادت کردم .
یه روز خونه نبودم . مامانم نی نی آ رو راهی مهد کرد . فرداش کیفشونو باز کردم خوراکی هاشونو بذارم تووش . دیدم به چیزی ته کیف ِ . دست کردم درش آوردم . با دیدن لباس زیرم توو کیف بچه ها این شکلی شدم . حالا توو مهد قیافه مربی این شکلی شده بوده
نظرات شما عزیزان: